عادت کردن. عادت گرفتن. استعاده. (منتهی الارب) : تا بدین طریق با نیک و بد روزگار خوی کند و عادت گیرد تا حوادث نفسانی اندر وی اثر نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بدین سبب پیش از آنکه بسفر بیرون شود هر چه داند و گمان برد که او را در راه پیش خواهد آمد با آن خوی باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
عادت کردن. عادت گرفتن. استعاده. (منتهی الارب) : تا بدین طریق با نیک و بد روزگار خوی کند و عادت گیرد تا حوادث نفسانی اندر وی اثر نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بدین سبب پیش از آنکه بسفر بیرون شود هر چه داند و گمان برد که او را در راه پیش خواهد آمد با آن خوی باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
شاد کردن. خشنود کردن. (ناظم الاطباء). خوشحال کردن: روان نیاکان ما خوش کنید دل بدسگالان پر آتش کنید. فردوسی. مگر دل خوش کند لختی بخندد ز مسعودی و از ریش بولاهر. فرخی. بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار. فرخی. و سیمجور نیکویی همی کرد و می گفت و دل مردمان خوش همی کرد. (تاریخ سیستان). پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سداب. ناصرخسرو. طیبات از بهر که للطیبین یار دل خوش کن مرنجان و ببین. مولوی. دروغی که حالی دلت خوش کند به از راستی کت مشوش کند. سعدی (گلستان). ، شفا دادن. تیمار کردن. چاره نمودن. علاج کردن. (ناظم الاطباء). صحت بخشیدن. (یادداشت مؤلف) : عسل خوش کند زندگان را مزاج ولی درد مردن ندارد علاج. سعدی. ، خشکانیدن، شیرین کردن: بیاورد پس پاسخ نامه پیش ورا گفت خوش کن از این کام خویش. فردوسی. ، خاموش کردن و اطلاق آن بر آتش وشمع اگرچه در اصل مجاز است ولیکن مشهور است، از گریه بازماندن. (آنندراج)، نیکویی کردن. منفعت رسانیدن. احسان کردن. (ناظم الاطباء)، معطر کردن. مطیب کردن: وهمه را به دارچینی و مصطکی و زعفران خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروی مسهل را به عود خام و مصطکی و سنبل و مانند آن خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اصلاح او (اصلاح زهومتناکی بط و مرغابی) آن است که او را به سرکه پزند و به سداب و کرفس و پونه خوش کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بده تا بخوری در آتش کنم مشام خرد تا ابد خوش کنم. حافظ. خوش می کنم ببادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریاشنید. حافظ. - جا خوش کردن، توقف کردن یا اقامت کردن و ماندن در جایی
شاد کردن. خشنود کردن. (ناظم الاطباء). خوشحال کردن: روان نیاکان ما خوش کنید دل بدسگالان پر آتش کنید. فردوسی. مگر دل خوش کند لختی بخندد ز مسعودی و از ریش بولاهر. فرخی. بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار. فرخی. و سیمجور نیکویی همی کرد و می گفت و دل مردمان خوش همی کرد. (تاریخ سیستان). پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سداب. ناصرخسرو. طیبات از بهر که للطیبین یار دل خوش کن مرنجان و ببین. مولوی. دروغی که حالی دلت خوش کند به از راستی کت مشوش کند. سعدی (گلستان). ، شفا دادن. تیمار کردن. چاره نمودن. علاج کردن. (ناظم الاطباء). صحت بخشیدن. (یادداشت مؤلف) : عسل خوش کند زندگان را مزاج ولی درد مردن ندارد علاج. سعدی. ، خشکانیدن، شیرین کردن: بیاورد پس پاسخ نامه پیش ورا گفت خوش کن از این کام خویش. فردوسی. ، خاموش کردن و اطلاق آن بر آتش وشمع اگرچه در اصل مجاز است ولیکن مشهور است، از گریه بازماندن. (آنندراج)، نیکویی کردن. منفعت رسانیدن. احسان کردن. (ناظم الاطباء)، معطر کردن. مطیب کردن: وهمه را به دارچینی و مصطکی و زعفران خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروی مسهل را به عود خام و مصطکی و سنبل و مانند آن خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اصلاح او (اصلاح زهومتناکی بط و مرغابی) آن است که او را به سرکه پزند و به سداب و کرفس و پونه خوش کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بده تا بخوری در آتش کنم مشام خرد تا ابد خوش کنم. حافظ. خوش می کنم ببادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریاشنید. حافظ. - جا خوش کردن، توقف کردن یا اقامت کردن و ماندن در جایی
خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آرای ناصری) : بجای بطک گر کبوتر نشست دهد خون خود را به آن شوخ مست. ملاطغرا (در تعریف ساقی) (از آنندراج). ، تجویز بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف) ، امربه تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف)
خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آرای ناصری) : بجای بطک گر کبوتر نشست دهد خون خود را به آن شوخ مست. ملاطغرا (در تعریف ساقی) (از آنندراج). ، تجویز بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف) ، امربه تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف)
خوردن خون. کنایه از کشتن، کنایه از قتل: خاطر عام برده ای خون خواص خورده ای ما همه صید کرده ای خود ز کمند جسته ای. سعدی. حسد مرد را بر سرکینه داشت یکی را بخون خوردنش برگماشت. سعدی. که بندی چو دندان بخون دربرد ز حلقوم بیداد گر خون خورد. سعدی (بوستان). ، غم و اندوه و تعب فراوان بردن. سخت اندوه و غم بردن. رنج فراوان کشیدن. تعب بسیار تحمل کردن: پس شاه نیز او فراوان نزیست همه ساله خون خورد وخون می گریست. نظامی. که وقت یاری آمد یاریی کن درین خون خوردنم غمخواریی کن. نظامی. خون خوری در چارمیخ تنگنا در میان حبس وانجاس و عنا. مولوی. توانگر خود آن لقمه چون میخورد چو بیند که درویش خون می خورد. سعدی. ترا کوه پیکر هیون می برد پیاده چه دانی که خون میخورد. سعدی. چه خوری خون چو لالۀ دلسوز خوش نظر باش و بوستان افروز. خواجوی کرمانی. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر برلب زده خون می خورم و خاموشم. حافظ. بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی. حافظ. ، آشامیدن خون: ریگ زند ناله که خون خورده ام ریگ مریزید نه خون کرده ام. نظامی. - خون جگر خوردن، رنج بسیار کشیدن. غصۀ بسیار خوردن: سعدی بخفیه خون جگر خورد بارها این بار پرده از سر اسرار برگرفت. سعدی. ، آزار دادن. رنج دادن. موجب رنجوری کسی شدن: مخور خونم که خون خوردم ز بهرت غریبم آخر ای من خاک شهرت. نظامی. خون هزار وامق خوردی بدلفریبی دل از هزار عذرا بردی بدلستانی. سعدی. گفتم که نریزم آب رخ زین بیش بر خاک درت که خون من خوردی. سعدی. ، آزار کشیدن. رنج کشیدن: جان داد و درون بخلق ننمود خون خورد و سپر بدر نینداخت. سعدی (ترجیعات)
خوردن خون. کنایه از کشتن، کنایه از قتل: خاطر عام برده ای خون خواص خورده ای ما همه صید کرده ای خود ز کمند جسته ای. سعدی. حسد مرد را بر سرکینه داشت یکی را بخون خوردنش برگماشت. سعدی. که بندی چو دندان بخون دربرد ز حلقوم بیداد گر خون خورد. سعدی (بوستان). ، غم و اندوه و تعب فراوان بردن. سخت اندوه و غم بردن. رنج فراوان کشیدن. تعب بسیار تحمل کردن: پس شاه نیز او فراوان نزیست همه ساله خون خورد وخون می گریست. نظامی. که وقت یاری آمد یاریی کن درین خون خوردنم غمخواریی کن. نظامی. خون خوری در چارمیخ تنگنا در میان حبس وانجاس و عنا. مولوی. توانگر خود آن لقمه چون میخورد چو بیند که درویش خون می خورد. سعدی. ترا کوه پیکر هیون می برد پیاده چه دانی که خون میخورد. سعدی. چه خوری خون چو لالۀ دلسوز خوش نظر باش و بوستان افروز. خواجوی کرمانی. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر برلب زده خون می خورم و خاموشم. حافظ. بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی. حافظ. ، آشامیدن خون: ریگ زند ناله که خون خورده ام ریگ مریزید نه خون کرده ام. نظامی. - خون جگر خوردن، رنج بسیار کشیدن. غصۀ بسیار خوردن: سعدی بخفیه خون جگر خورد بارها این بار پرده از سر اسرار برگرفت. سعدی. ، آزار دادن. رنج دادن. موجب رنجوری کسی شدن: مخور خونم که خون خوردم ز بهرت غریبم آخر ای من خاک شهرت. نظامی. خون هزار وامق خوردی بدلفریبی دل از هزار عذرا بردی بدلستانی. سعدی. گفتم که نریزم آب رخ زین بیش بر خاک درت که خون من خوردی. سعدی. ، آزار کشیدن. رنج کشیدن: جان داد و درون بخلق ننمود خون خورد و سپر بدر نینداخت. سعدی (ترجیعات)
عرق کردن. (یادداشت مؤلف). استحمام. (مهذب الاسماء). عرق. ارشاح. رشح. (منتهی الارب) : و باشد که اندر شب یا وقتهای دیگر خوی کند (مسلول) و سبب آن ضعیفی قوه باشد و عاجزی طبیعت از تصرف کردن اندر غذا و تحلل حرارت غریزی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اغتسال. خوی کردن اسب. نجد. خوی کردن از ماندگی. (از منتهی الارب)
عرق کردن. (یادداشت مؤلف). استحمام. (مهذب الاسماء). عَرَق. اِرشاح. رشح. (منتهی الارب) : و باشد که اندر شب یا وقتهای دیگر خوی کند (مسلول) و سبب آن ضعیفی قوه باشد و عاجزی طبیعت از تصرف کردن اندر غذا و تحلل حرارت غریزی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اغتسال. خوی کردن اسب. نجد. خوی کردن از ماندگی. (از منتهی الارب)
کشتن. قتل کردن. خون ریختن. (از ناظم الاطباء). قتل نفس کردن. آدمی کشتن. (یادداشت مؤلف) : شحنه بودمست که آن خون کند عربده با پیرزنی چون کند. نظامی. پادشاهان خون کنند از مصلحت لیک رحمتشان فزون است از عنت. مولوی. نه غضب غالب بود مانند دیو بی ضرورت خون کند از بهر ریو. مولوی. شاه آن خون از پی شهوت نکرد تو رها کن بدگمانی و نبرد. مولوی. - امثال: پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند. - خون نکردن، جنایت نکردن. مرتکب جنایتی نشدن. بجنایتی دست نیالودن تا مستوجب مکافاتی شود. ، بناحق خون ریختن. (ناظم الاطباء) ، قربان کردن. تضحیه. (یادداشت بخط مؤلف)
کشتن. قتل کردن. خون ریختن. (از ناظم الاطباء). قتل نفس کردن. آدمی کشتن. (یادداشت مؤلف) : شحنه بودمست که آن خون کند عربده با پیرزنی چون کند. نظامی. پادشاهان خون کنند از مصلحت لیک رحمتشان فزون است از عنت. مولوی. نه غضب غالب بود مانند دیو بی ضرورت خون کند از بهر ریو. مولوی. شاه آن خون از پی شهوت نکرد تو رها کن بدگمانی و نبرد. مولوی. - امثال: پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند. - خون نکردن، جنایت نکردن. مرتکب جنایتی نشدن. بجنایتی دست نیالودن تا مستوجب مکافاتی شود. ، بناحق خون ریختن. (ناظم الاطباء) ، قربان کردن. تضحیه. (یادداشت بخط مؤلف)
تعمق کردن. غوررسی کردن: ز آنکه پیوسته ست هر لوله بحوض خوض کن در معنی این حرف خوض. مولوی. معاندان بحسد در حق وی خوضی کرده اند. (گلستان). - خوض کردن در سخن، تعمق در معنی حرفی و کلامی کردن. رجوع به خوض شود
تعمق کردن. غوررسی کردن: ز آنکه پیوسته ست هر لوله بحوض خوض کن در معنی این حرف خوض. مولوی. معاندان بحسد در حق وی خوضی کرده اند. (گلستان). - خوض کردن در سخن، تعمق در معنی حرفی و کلامی کردن. رجوع به خوض شود